کلیه ترانه های این وبلاگ، ثبت شده و هرگونه کپی‌برداری و یا استفاده بدون اجازه کتبی ترانه‌سرا، پیگرد قانونی دارد.

۷ مطلب با موضوع «داستان و مینیمال» ثبت شده است

ما حالمون رو به کسی گره نمی‌زنیم...

ما حالمون رو به کسی گره نمی‌زنیم.

همین که حالت با موزیک گوش دادن خوب میشه، با کتاب خوندن، با قدم زدن، با به هدفات رسیدن، یعنی حال خوبت به هیچکس گره نخورده الا خودت. یعنی اگه کاری به کارت نداشته باشن، خیلی هم حالت خوبه؛ حتی تو بدترین شرایط. همین که درگیرِ «کی چی گفت و اون چیکار کرد و چرا ابروی فلانی کجه» نیستی، یعنی بازم حالت خوبه. حتی اگه تو اینور باشی و هدفات اون سر دره ایستاده باشن. قصه از اونجا شروع میشه که جهت تیر کمونا درست سمت توئه. سنگ قلابا خود تو رو نشونه گرفتن. یا از شانست تیری که هدفش یه طرف دیگه بوده، کمونه میکنه و میخوره به تو. قصه اینجاست که حواست به هیچ جا نیست الا کار خودت، اما ناغافل تیر میخوری. لابد مقصر هم تویی که تو مسیر تیر کمونا و سنگ قلابا و گوله‌ها وایسادی.

حال خوبتم که به کسی گره نزنی، آخرش یکی پیدا میشه که انقدر خوب و بدشو به تو گره بزنه تا کیش و مات شی.

 

آنا جمشیدی

 

برای درخواست و سفارش نوشته، به آی دی تلگرام و یا صفحه اینستاگرام پیام دهید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آنا جمشیدی

عشق اتفاق ترسناکیه...

عشق اتفاق ترسناکیه. یه جا خونده بودم عشق همون قدر که می‌تونه نجات‌دهنده باشه، می‌تونه کُشنده هم باشه؛ یا یه همچین چیزی. که معمولا هم برای اکثر آدما قبل از هر حالتی، جنبه‌ی کشنده بودنش اتفاق میفته. انگار همیشه باید یه عشقی آدمو تو قعر چاه بندازه تا یه عشق دیگه بیاد و نجاتش بده. اما بعد از تو قعر چاه افتادن، دیگه عشق اتفاق ترسناکی میشه. ترسِ دوباره افتادن، وقتی که داری به زور خودتو از بدنه‌ی چاه می‌کشی بالا. حتی وقتی تموم وجودت دنبال عشق می‌گرده، همین که به یه قدمیش می‌رسی، یهو راهتو کج می‌کنی و خلاف جهتش حرکت می‌کنی، خلاف جهتش می‌دویی! ازش فرار می‌کنی.

 

شانس بیاری به عشق برسی و بشه نجاتت. چون همیشه یا عشق تو رو میندازه تو چاه، یا وقتی دنبالته تو ازش فرار می‌کنی.

 

آنا جمشیدی

 

instagram.com/anajamshidii

t.me/anajamshidi

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آنا جمشیدی

چه دخترِ...

دختر

اینکه یه دختر، دوست داشتنی و توو دل برو باشه، مطمئننا خیلی کارآمدتر از اینه که زیبا باشه

مثلا چه بهتر میشه از همون بچگی به عنوان تعریف از دختر کوچولوهامون، به جای "چه دختر قشنگی" بهشون بگیم "چه دختر دوست داشتنی ای"

اینجوری واسه آینده‌ش هم بهتره

ملاکش قبل از زیبایی، میشه "دلنشینی". حداقل برای دلبری، واسه دوست داشتنی بودن خودش تلاش میکنه، نه واسه عوض کردن قیافه‌ش

 

آنا جمشیدی

 

instagram.com/anajamshidii

t.me/anajamshidi

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آنا جمشیدی

فکر کن شبه...

فکر کن شبه، هوا تاریکه، وسط کویر ایستادی، آسمونم ابره، ستاره ای پیدا نیست تا بتونی از رو موقعیت و مسیر حرکتشون، جهتی که باید بری رو تشخیص بدی.

احتمالا باید منتظر اتفاق خوب باشی تا اتفاق خوب بیفته، باید منتظر تغییر باشی تا تغییر رخ بده

منتظر معجزه باشی تا معجزه رو ببینی

وگرنه، بهار هم که باشه، همه چی بازم برات زمستونیه.

ولی میشه مثه اون گله که از لابه لای سنگفرشای خیابون سبز شده و زده بیرون، وسط شرایط کویری منتظر اتفاق خوبه ی زندگی بمونی.

باید چند ساعتی واستی تا آفتاب بزنه که حداقل بتونی چهار جهت اصلی رو پیدا کنی.

فردا شبم آسمون صاف میشه. ستاره ها پیدا میشن، تو هم یه جوری پیدا میکنی راهتو.

باید منتظر اتفاق خوبه ی زندگیت بمونی تا اتفاق خوبت بیفته

 

آنا جمشیدی

 

instagram.com/anajamshidii

t.me/anajamshidi

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آنا جمشیدی

مرگ بدتره یا جدایی؟

"مرگ بدتره یا جدایی؟"

وقتی داشتم چشمامو از شکلات داغ توی ماگ تیره می گرفتم و به روشنی چشماش می دوختم، با خودم فکر کردم مزخرف ترین سوال ممکن رو پرسیده. مگه مرگ خودش یه نوع جدایی نبود؟ و مگه جدایی، یه جور مرگ...؟

"نگفتی"

بازدم محکمم تو بخارای سردرگم مایع داغ لیوانم گم شد. بی رحمانه گفتم: "تو ترجیح میدی کسی که دوسش داری بمیره یا یه جایی بدون تو زیر آسمون این شهر نفس بکشه؟"

گفت "نه، منظورم بعدشه، حس تو به عنوان یه بازمانده. به یه سال بعد مرگ عزیزت و یه سال بعد جدایی از عزیزت فکر کن. کدومش بهتره؟"

گفتم "به هیچ کدومش نمیخوام فکر کنم. حالمو بد میکنه. فقط میدونم هیچکس تحمل مرگ عزیزشو نداره. پس همه ترجیح میدن درد جدایی یا حتی ترک شدن و ترد شدنو به جون بخرن اما عزیزشون زنده باشه" و سرمو با حباب های ریز روی هات چاکلتم گرم کردم.

صدای "هه" گفتنشو شنیدم.

- آره، اگه اونی که دوسش داری بمیره، تا یه مدت همه ی این حرفا رو میزنی. که کاش من مرده بودم. کاش باهام بدرفتاری میکرد ولی زنده بود. کاش ترکم می کرد ولی زنده بود. از فکر کردن به این که دیگه هیچوقت هیچوقت نمیتونی بغلش کنی، یا حتی صداشو بشنوی قلبت میترکه. ولی همه ی اینا یه دوره ای داره. بعدش تموم میشه. بعد از چندماه مرگشو می پذیری. تهش یه آه میمونه. بعدم میری پی زندگیت و فقط هر از گاهی یادش میفتی، از عمق وجودت یه آه می کشی و دوباره سرت با باقی زندگیت گرم میشه. ولی وقتی بعد از کلی خاطره ی خوب، یهو از هم جدا میشین و میره یه جا دور از تو، با آدمای دیگه زندگی شو بسازه چی؟

سکوت کرد و زل زد تو چشمام. انگار منتظر بود تاییدیه ی حرفاش رو از چشمام بگیره. اخم کردم و هاتچاکلتمو هم زدم. بعد از چندماه فقط یه آه میمونه؟! این همه بی رحمی رو از کجا اورده بود؟

لب باز کردم: "واسه کسی که با مرگ انقدر راحت کنار میاد، پذیرفتن جدایی نباید خیلی سخت باشه".

گفت " بهترین راه حل بعد از جدایی هم همینه. این که خودت رو به این باور برسونی که اون آدم مهربون و دوست داشتنی که حالا ازش فقط یه حفره ی بزرگ درست وسط زندگیت مونده، مرده. تموم شده و رفته. تموم لحظه های بدی که برات ساخته رو به خودت یادآوری کنی و بگی "ببین! این اون آدمی که من دوسش داشتم نیست" تو اونو به خاطر خوبی های گذشته ش دوست داری. نه به خاطر بدی های الانش. وقتی هرچقدر بگردی و دیگه اثری از اون آدم سابق تو وجودش پیدا نکنی، مرگش باورت میشه. اون وقت راحت تر با نبودنش کنار میای. دیگه این حس رو که یه چیز خوبی تو دنیا هست و تو رو از داشتنش محروم کردن نداری. باورت میشه که اون خوب ِ مهربون اصلا توی دنیا وجود نداره. نه مال توئه، نه مال هیچ آدم دیگه ای".

داشتم حساب می کردم اون خوب مهربون من الان چند وقته مرده، که گفت "هات چاکلتت سرد نشه!"

 

آنا جمشیدی 

 

 

instagram.com/anajamshidii

t.me/anajamshidi

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آنا جمشیدی