نشسته‌ام کتاب می‌خوانم. مخلوطی از معما و داستان‌های پلیسی ست با یک درصد عشق. لابه‌لای خطوطش - دقیقا همان جاهایی که معماهایش گل می‌کنند - می‌روم توی رویا‌. چشمانم روی یک خط ثابت می‌مانند و ذهنم رد خاطرات ساخته نشده را دنبال می‌کند. درگیر لحظاتی که نداشته‌ام می‌شوم. بی‌تاب خاطراتی که با تمام وجود می‌خواهم هر چه زودتر رقمشان بزنم. قلبم تندتر می‌زند. دلم می‌لرزد. نفس عمیق می‌کشم. لبخند می‌زنم، بغض می‌کنم از این همه خواستن و نداشتن.

فقط می‌دانم که می‌خواهم
همانقدر که ماهی، آب را.